loading...
یک قدم تا .... بی‌نهایت
علیرضا بازدید : 241 دوشنبه 09 تیر 1393 نظرات (1)

 

سری اول خاطراتم :

 چون خودم پسری شوخ طبع هستم ممکن است در لا به لای متن خاطرها  شوخ طبعی اینجانب گل کند  پس از همین جا و مکان عذر بنده را پذیرا باشید.

شروع :))

بامداد روز 13 آبان سال 1375 در حالی که همگان در خواب غریزی به سر می بردند بنده در حال به دنیا آمدن بودم

شخصی که با به دنیا آمدنش امید و آرزو را به خانه ی پدر و پدر پدر با خود به همراه می آورد. چون قبل از من سه خواهر به دنیا آمده بود و پدر بزرگم که شدیدا به پسر علاقه داشت از این امر چه بسا بسیار ناراحت !! و همچنین دیگران !

طبق روایتی که از خواهر بزرگترم شده است وقتی که او درحال برگشتن از راهپیمای روز دانش آموز, در بدو رسیدن به خانه شاهد به دنیا آمدنم بوده است.

در سنین کودکی به جز چند صحنه که در ادامه برای شما بازگو می کنم چیزی دیگر در خاطر ندارم

اولین صحنه که خیلی خوب در خاطر دارم شاشیدن در گهواره می باشد :)) دومین لحظه دستگیری من برای ختنه کردن و سومین تربیت توسط عموی محترم !

آخ آخ آخ حیف و صد کاش ! همیشه آرزو داشتم آن تربیت کردن را بر روی بچه گرامی ایشان تحمیل کنم ولی ..

نمی شود.

تقریبا 5 ساله بودم . ارادت خاصی نسبت به جوجه و مرغ ها داشتم و از دویدن و بازی کردن با آن ها لذت می بردم

عصر بود وعمو بنده که در دوران عاشقی خود به سر می برد و از اینکه آستین ها را برایش بالا نمی زنند عصبانی ! دیواری

کوتاه تر از من گیر نیاوره و به بهانه بیرون رفتن از خانه و بازی کردن با مرغان جلوی چشم مادرم قاشقی آغشته با شیره ی خرما که با آترا ( یک نوع وسیله ی گرم کننده :)) ) آن را داغ کرده بود بر پهلوی مبارکم گذاشت هنوز نمی دانم چطور آن درد

را تحمل کردم و بزرگترین سوالی که در ذهنم باقی است چرا مادرم کاری نکرد ! چرا پدرم حرفی به این عموی احمق نزد !

کلا از همه عموهایم خاطرات بدی دارم

خوب بگذریم به دلیل اینکه اینجانب در آن زمان کودکی بیش نبودم , تاریخ دقیق رویداد ها را بخاطر ندارم و فقط سن خود را به طور تخمینی حدس می زنم.

بخش خاطرات همراه با سن تخمینی :))

تقریبا 6 ساله بودم. روز 13 بدر بود در اطراف ما رسم هست که در این روز به یکی از امام زاده ها می رویم. این بار راهی امام زاده ابراهیم قتال شدیم شانس ما همه ایل و طایفه آنجا در حال سپری کردن روز خود بودند.وقت ناهار شد ما یک گوسفند برای ذبح کردن برده بودیم پدر بزرگ گوسفند بدبخت را به زمین فکند و کارش را ساخت بی آن که بداند چیزی از آن نصیبش نمی شود.جماعت لاشخور فامیل ما مانند آن حیوان ذکر شده نفر به نفر گوشت آن را در حلقوم فرزندان خود می کردند خدایا توبه ! این ها دگر کیستند؟ من و خواهرهایم و دایی و خاله هایم که تقریبا با هم همسن بودند به نقطه گریختیم همراه با مقداری غذا که از آن لاشخور ها کش رفته بودیم البته حق خودمان بود ! یک بطری نوشابه هم همراه ما بود که آن حیوان صفت ها در حال تعرض به آن بودند که این بار مقاومت کردیم

خوب سری اول خاطرات که مربوط به بدو تولد تا سن 6 سالگی بود برای شما بازگو کردم. باز هم باید عذر بنده را خواستار باشید چون من نه نویسنده حرفه ای هستم و نه مترجم ونه ویراستار تا آنجا که در توانم بود ,  تلاش برای اصلاح نقایص این مطلب به کار برده ام با آرزوی موفقیت برای شما منتظر سری بعدی خاطراتم باشید

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط kimia در تاریخ 1393/04/18 و 13:18 دقیقه ارسال شده است

سلام

خیلی خوب نوشته بودید

واقعا لذت بردم

مایل بودید

به من هم سری بزنید!شکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام خدمت همه دوستان عزیز به سایت شخصی من خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را در کنار هم بگذرانیم ! تنها خواهش من از شما این است که با نظر ها و پیشنهادات خودتان در مورد سایت و مطالبی که در آن می گذارم , من را حمایت کنید :)) با تشکر فراوان
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 5,558
  • کدهای اختصاصی

    دریافت کد موس بارش قلب کد و قالب